شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - این قصیدهٔ را به جهت محمد نامی گفته
محتشم کاشانی
محتشم کاشانی( قصاید )
125

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - این قصیدهٔ را به جهت محمد نامی گفته

به ساحل خواهد افتادن دگر بار
دری از جنبش دریای اسرار
بنان در کشف رازی خواهد آورد
زبان کلک را دیگر به گفتار
حدیث لطف و بی لطفی مولی
لب تقریر خواهد کرد اظهار
چه مولی آن که در بازار معنی است
سخن را بهترین میزان و معیار
بلیغی کاندر اوصاف کمالش
به عجز خود بلاغت راست اقرار
مهین دستور اعظم رای اکبر
کز اخلاصند شاهانش پرستار
سمی نیر اوج رسالت
محمد مهرانور نور انوار
که بر روی زمینش خالق الارض
ز آفات زمان بادا نگهدار
به بازارش سه در برد از من ایام
یکی فرد و دو از نسبت بهم یار
چه درها گنج های خسروانه
ز حمل هر یکی گیتی گران بار
ولی از همت آن فرزانه گنجور
چو از من آن در را شد خریدار
دو در را ثلث یک در داد قیمت
وزین خاطر نشینم شد که این بار
در این بازار از بخت بد من
از آن سودا به غایت بود بیزار
خدا را ای صبا در گوش آصف
بگو آهسته کای دانای اسرار
شناسای دم و نطق گهر ریز
خداوند دل و دست درم بار
شنیدم از بسی مردم که داری
به مروارید و گوهر میل بسیار
و گر گاهی به دست در فروشی
به کف می آیدت یک در شهوار
چو باد گل فشان می ریزی از دست
زر سرخش بپا خروار خروار
بفرما کز گهرها چیست حالی
تو را در مخزن ای دریای ذخار
که می نازد به آنها گوش شاهان
جز آنها کت من آوردم به بازار
به تخصیص آن چنان کز بهر شهرت
بر آن نام خوشت کندم نگین وار
خموش ای محتشم کز بالغان است
به غایت خود ستائی ناسزاوار
درین سان سرزمینی تخم دعوی
نمی آرد به جز شرمندگی بار
در نظم تو را با این زبونی
بهائی داد آن رای جهاندار
که در چشم دل از صد گنج بیش است
به قیمت نه به عظم و قدر و مقدار
سراسر تحفه های برگزیده
علم از بی نظیری ها در انظار
اگر دیگر دری داری بیاور
کزین به نیست در عالم خریدار
شروع اندر ثنایش کن که چون او
کریمی نیست در بازار اشعار
زهی برگرد قصرت پاسبان وار
بسر تا روز گردان چرخ دوار
زهی اعظم وزیری کز شکوهت
وزارت راست از شاهنشهی عار
زهی گردون سریری کز سرورت
ابد سیر است چنگ زهره بر تار
تو آن مسند نشینی کایستاده
ز تعظیمت به خدمت چرخ سیار
تو آن آصف نشانی کاوفتاده
ز توصیف سلیمانی در اقطار
اگر بالفرض باشد رای امرت
برون آید چو تیغ از جلد خودمار
و گر در جنبش آید باد نهیت
بره سیل نگون ماند ز رفتار
کنی گر منع وحشت از طبایع
به شهر آیند یک سر وحش کوهسار
چراغ دین چو گردد از تو ذوالنور
بسوزد کافر صد ساله زنار
اگر جازم شود دهقان سعیت
دماند در جبل ز احجار اشجار
نیابد در پناه حفظت آسیب
حریر برگ گل از سوزن خار
و گر ماه از تو پوشد کسوت نور
شود از روز روشن تر شب تار
اگر یکبار خواهی رفع ظلمت
برآرد خور سر از ظلمات ناچار
گر از حکمت زنی دم در زمانت
چه عنقا و چه اکسیر و چه بیمار
اگر حیز طلب گردد جلالت
برون تازد فرس زین چار دیوار
دو عالم بر در و گوهر شود تنگ
شوی غواص چون در بحر افکار
ز گل گر پیکری سازی و در وی
دمی یک نفخه گردد مرغ طیار
جهان را سر به سر این قابلیت
نبود ای قیصر اسکندر آثار
که گرد خوب و زشتش باشد از حفظ
حفیظی چون تو گردانندهٔ پرگار
اگر کس از سر ملکت گزینی
جرون را حالیا تالار سالار
و گرنه گر بدی در بسته از تو
همهٔ انصار بی اعوان و انصار
چنان حفظش نمودی کز دل مور
ضمیر انورت بودی خبردار
سرای جغد هم گشت از تو معمور
چو گردیدی درین ویرانه معمار
گر از مرغان این گلشن مرا نیز
که جز شکر نمی ریزم ز منقار
دهی زین بیش ره در گلشن خویش
شود شکرستان این طرفه گلزار
وز اوصافت چنان عالم شود پر
که بر امسال صد حسرت برد پار
غرض کز بهر ترتیب ثنایت
من از بحر ضمیر معجز آثار
کشم در رشتهٔ فکرت لالی
ز آغاز لیالی تا به اسحار
خموش ای دل که از بسیارگوئی
دل نازک دلان می یابد آزار
عنان تاب از ره افکار شو هان
که شد ز اطناب پای خامهٔ افکار
به تنگ آمد ثنا از دست نطقت
دعا نوبت طلب شد دست بردار
درین سطح از پی رسم دوایر
بود تا گردش پرگار در کار
ز امرت هر که در دوران کشد سر
چو پرگارش فلک سازد نگون سار
بود تا ملک جسم از خسرو روح
بود تاسر بر آن اقلیم سردار
تو سردار جهان باشی و دایم
بود جای سر خصمت سر دار
به کینت هر که بر بالین نهد سر
نگردد تابه صبح حشر بیدار