159
شبگیر کاروان
پیش رویم گرد راه کاروانی رفته تا بس دور
سوی آفاقی دگر سرشار از شادابی و شادی
پشت سر گسترده دشت روزگاران تهی
سرشار خاموشی
دشت انبوه فراموشی
وای من کز بستر آن لحظه های سبز
دیر ‚ چشم از خواب نوشینم گشودم ‚ دیر
برده بود افسون شیرین لای لای نغز تاریخم
سوی شهر ساحل رویا
من در آن بشکوه و طرفه شارسان دور
شهسوار رخش رویین غرور خویشتن بودم
باختر سو تاختگاهم : دشتهای روم
مرز خاور سوی فرمانم : دیار چین
شعله می زد در نگاهم آتش زردشت
تازیانه می زد مغرور بر دریا
با شکوه شوکت دیرین
پیش آهنگ سپاهم
صد هزاران گرد رویین تن
با درفش کاویان جاودان پیروز
تیغ هاشان بر گذشته از حریر ابر
سر به سر روی زمین زیر نگین من
من به رویای نجیب و مهربان خویش
شادمان بودم
همچو موج برکه ای
با خلوت مهتاب در نجوا
در شبستان خیال خویش بیرون از زمین و آسمان بودم
بانگ زنگ کاروان روزگاران
خواب نوشین مرا آشفت
تا گشودم چشم
رفته بود آن کاروان و مانده بود از او
گرد انبوهی پریشان
چون تنوره ی دیو
در صحرا
که نیارم دید از بس تیرگی دیگر
جای پای کاروان رفته را یا پیش پایم را
کاروان رهروان باختر دیری ست
کرده شبگیر و گذشته از کنار من
رفته تا شهر هزاران آرزوی دور
شهر آذین بسته از رنگین کمانهای بهار
فکر انسان ها
شهر افسونگر کبوترهای پیغام بشر
زی کشور خورشید
شهر زرین غرفه های نور
وینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان
با گروهی حسرت و هیهات
دیگرم هرگز
نه توان راه پیمودن
به سوی کاروان رفته تا بس دور
که گذشته روزگارانی ست زین صحرا
نه دگر باور بدان افسانه ولالایی شیرین
مانده از این سو
رانده از آنجا نک چه سود از این شتاب دیر از پس آن خامشی و آن درنگ زود دیر شد هنگام بیداریای خوش آن دنیای خاموشیو سکوت پرنیان پوش فراموشی