170
آیینه جم
در گردش آور باز
آن جام جان پیوند آن آیینه جم را
بار دگر ای موبد آتشگه خاموش
تا بنگرم در ژرفنای این حصار شوم
یاران رستم را
امشب درون سینه من موج طوفان هاست
سیلاب خون
دربستر رگ های من جاری ست
امشب درین صحرای بی فریاد روح من
چون عصمت آیینه ها تنهاست
در دوردست شب
در کومه گرم شبانان در کنار راه
مرغ عقیقین بال زرین پیکر آتش
چون کوکب های تیر خورده می زند پر پر
امشب تن از آلودگی در چشمه ی مهتاب می شویم
ز آیینه چشمان غبار خواب می شویم
چون شانه سرهای بهار امشب
بر آتش سیراب و سرخ لاله وحشی
خواهم که مزدا را نمازی گرم بگزارم
وانگاه در آیینه آن جام
از پشت هر دیوار بست این شکنجه گاه اهریمن
در ژرف این شب باز جویم حال یاران را
هر گوشه ای از این حصار پیر
صد بیژن آزاده در بند است
خون سیاووش جوان درساغر افراسیاب پیر
می جوشد
خونی که با هر قطره اش
صد صبح پیوند است
در گردش آور باز
آن جام پیوند آن آیینه ی جم را
بار دگر ای موبد آتشگه خاموش
تا بنگرم درژرفنای این حصار شوم
آزادگان بسته را یاران رستم را