142
در آن سوی شب و روز
همیشه دریا دریاست
همیشه دریا طوفان دارد
یگو ! برای چه خاموشی
بگو : جوان بودند
جوانه های برومند جنگل خاموش
بگو ! برای چه می ترسی
سپیده دم اینجا
شقایقان پریشیده در نسیم
هراسان
بر این گریوه فراوان دیده ست
به آبهای خزر
موجهای سرگردان
و باده های پریشان بگو بگو
باری
پیام برگ شقایق را
در لحظه ای که می ریزد
و می فشاند
آن بذر سالیانه فصلش را
به دشتها ببرند
بگو ! برای چه خاموشی
سپیده می دانست ایا
که در کرانه ی او
چه قلب های بزرگی را
دوباره از تپش افکندند؟
و باز می داند ایا که در کرانه ی او
آن کران نا بکران
در آن سوی شب و روز
چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز ؟
خوشا سپیده دما
که سرخ بوته ی خون شما
در آینه اش
میان مرگ و شفق
تا صنوبر و خورشید
چنان تجلی کرد
و باز بار دگر
سرود بودن را
در برگ برگ آن بیشه
و موج موج خزر
جاودانگی بخشید
به روی گستره ی سبز جنگل بیدار
خوشا سپیده دما وان کرانه ی دیدار