248
به مهتابی که به گورستان می تابید
۱
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی
یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش
"بر جای رطل و جام می" سجادهٔ زرق
"گوران نهادستند پی" در مهد شیران
"بر جای چنگ و نای و نی" هو یا اباالفضل
با نالهٔ جان سوز مسکینان، فقیران
بدبخت ها، بیچاره ها، بی خانمان ها
۲
لبخند محزون "زنی" ده ساله بود این
کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه
آری "زنی ده ساله" بشنو تا بگویم
این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت
نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین
بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز
یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
چون لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله
۳
اینجا چرا می تابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
می خندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لب ها
با لرزش دل های ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
۴
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است
مه نیست آن مشعل که مان روشن کند راه
من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق
در روشنی های زلال مشربش، آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد