187
روز و شب
روز آفاق ِ عاج خواند سرودی
شب اقالیم ِ آبنوش شنفتند
سایه در سایه سحرهای شبانه
تن در امواج گیسوی تو نهفتند
روزها طالع طلایی خود را
همچو رازی کهن به روی تو گفتند
این جدایان جاودان چه بسا شد
در تو با هم، چو نقش و آینه خفتند
سِحر شب را به راز روی بسی من
در توی طاق، دیده ام که چه جفتند
باز صبح است و روشنان پگاهی
روی شستند و گرد آینه رُفتند
باز اقالیم عاج خواند از آن دست
که در آفاق آبنوس شِنفتند