شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
ناگه غروب کدامین ستاره؟
مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث( از این اوستا )
248

ناگه غروب کدامین ستاره؟

با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه ام را
با سایهٔ خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و آنجا گذشتم
هر جا که من گفتم، آمد
در کوچه پس کوچه های قدیمی
میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک، ترسا، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنی های گم گشته در دود
و پیشوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم، آمد
این گوشه آن گوشهٔ شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می انداخت، مغلوب می کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می کرد
در چار چار زمستان
من دیدم او نیز می دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجن های آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون، راستی خون گلگون
خونی که از گوشهٔ ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلودهٔ وحشت و شرم می کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روان بود
می برد و می برد و می برد
آن پاره های جگر، تکه های دلم را
وز چشم من دور می کرد و می خورد
مانند زنجیرهٔ کاروان های کشتی
کاندر شفق ها، فلق ها
در آب های جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و مستور گردند
و نیز دیدیم با هم، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
یا با نگاهی بر او می گذشتند
یا سکه ای بر زمین می نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می گفت و می رفت: این بازی اوست
و آن دیگیر را که می رفت و می گفت: این کار هر روزی اوست
دو لابه های سگی را سگی زرد
که جلد می رفت، می ایستاد و دوان بود
و لقمه ای پیش آن سگ می افکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجومی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درختست آن گربهٔ تیرهٔ گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایه ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظهٔ عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
می خواره ها و سیه مست ها را
و جام هایی که می خورد بر هم
و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی
و چشم ها را و حیرانی دست ها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز می خواند
و آن را که چون کودکان گریه می کرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
می خواند و هی باز می خواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد
می گفت: ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه، مگر نه
در کوچهٔ عاشقان گشته ام من؟
و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد
با جرعه و جام های پیاپی
من سایه ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه های گریزان
از کوچه پس کوچه ها بازگشتم
با سایهٔ خسته و مستم، افتان و خیزان
مستیم، مستیم، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز، شب دیر گاهست، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با منی خوبتر تکیه گاهم
چشمم، چراغم، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
هم داستانی نبینم
با من بمانی تو خوب، ای بیگانه
برخیز، برخیز، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می کنم راه خانه
با من سخن سر کنی ساکت پر فسانه
آیینه بی کرانه
می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست
می پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟
ای کاش می شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشداری سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما
هشدار کاین سو کمینگاه وحشت
و آن سو هیولای هول است
وز هیچ یک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
ای کاش می شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟