150
جراحت
دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده می گویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل، کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانه اش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟