شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
طلوع
مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث( آخر شاهنامه )
173

طلوع

پنجره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین، چون آبگینه پلکان، پیداست
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آب هایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفایش
پاره های ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
آنک آنک مرد همسایه
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
می نوردد بام را با گام های نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد، چشم ها بیدار
تا نیاید گریه غافلگیر و چالاک از پس دیوار
پنجره باز است
آسمان پیداست، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریدهٔ چشم و دل هشیار
می گشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پری زادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو به قو رقو خوانان
با غرور و شادهواری دامن افشانان
می زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب نوشین خسته شان کرده ست
برده شان از یاد، پرواز بلند دوردستان را
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست
مرد اینک می پراندشان
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یکی برج بلند جادویی، دیوارش از اطلس
موج دار و روشن و آبی
پاره های ابر، همچون غرفه های برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند، مهتابی
بر فراز کاه گل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین ترین لذات، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست می گردند
نرم نرمک اوج می گیرند، افسونگر پری زادان
وه، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
خستگی از بالهاشان دور
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاویدیشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان، تا که باز آیند
من دلم پرپر زند، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد کنده
مرد را بینم که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
کفتران در اوج دوری، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
شعله ور خونبوتهٔ مرجانی خورشید