شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
وحی
مهدی سهیلی
مهدی سهیلی( گزیدهٔ اشعار )
459

وحی

در آن ایام، خاک فتنه خیز مکه، یعنی مهد بدکاران
درون ظلمت جهل و تباهی دست و پا میزد
توانگر، آتش حسرت بجان بینوا میزد
ستمکش، بر در هر خانه دست التجا میزد
شبانگاهان ـ
نوائی غم فزا در نای مرغ شب گره میخورد
سحرگاهان خروس صبح اگر میخواند ـ
گروهی تیره جان بی سعادت را صلا میزد
***
بهرکس میرسیدی، حربه الحاد در کف داشت
رهی گرپیش پائی بود، راه ننگ و پستی بود
و گر رنگی بروئی بود، رنگ بت پرستی بود
محبت، مردمی، انصاف، پاکی، پاک اندیشی ـ
میان توده ها گم بود .
چپاول، زورگویی، ناجوانمردی، تبهکاری ـ
یگانه کار مردم بود.
در این هنگامه ها، مردی غمین با چشم تر هر شب
به « کوه نور » در « غار حرا » میرفت
همه شب با غمی سنگین ببال مرغ اندیشه ـ
ز « کوه نور » تا عرش خدا می رفت
لبش خاموش بود اما سرا پایش پر از فریاد
به پرواز خدائی تا دل بی انتها میرفت
تنی لرزان، دلی ترسان، ز بیم حق تعالی داشت
و در آن غاز تنهائی
روانی روشن از کر و بیان عرش اعلا داشت
***
بدان این مرد برتر، آشنای راز سرمد بود
که از دلبستگی ها و ز تعلق ها مجرد بود
ستوده بود و پاکان جهان آفرینش را سرآمد بود
نفس را نکهت جاوید می بخشم بنام او
مهین پیغمبر عالم
هما عرش پرواز خدا سیر فلک پیما
ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود
***
بلی او، آن یگانه، آن فلک سیر خدا پیوند ـ
بهمراه دلی نورانی و عزمی گران چون کوه ـ
ز « کوه نور » شبها دیده بر « ام القری » میدوخت
و در اندوه جهل مردم « ام القری » میسوخت
***
یکی شب « کوه نور » آبستن رمزی خدائی شد
شبی رخشان ز بام آسمان آبی « ملکه »
ندانم عرشیان از خوشه پروین
به دربار محمد در « حرا » گل میفرستادند
و یا با ریزش صدها ستاره آسمانیها
زمین را بوسه میدادند
***
شبی حیرت فزا دست خدای آسمانها بر سر کعبه
گل مهتاب میپاشید
بچشم مردم « ام القری » در آن شب روشن
ز بام لاجوردی سرمه ها خواب میپاشید
در آن مهتاب شب، غار حرا خورشید در خود داشت
محمد در دل « غار حرا » در خویش گریان بود
شبستان وجودش پر ز نور پاک یزدان بود
در آن هنگامه شهر مکه بود و خواب و مدهوشی
محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هایش
در آن شب حال مهمان « حرا » نقشی دگرگون داشت
شراری بود از دنیای غیبی در سراپایش
دل « کوه حرا » شد گرم
گمان کردی که نبضش بی امان می زد
تو گفتی میدود نور خدا در جوی رگهایش
***
به کوته لحظه ای چشم محمد، گرم شد از خواب
ولی در خویش حیران بود .
بناگه برق زد در پشت چشمش، دیده را وا کرد
ز پشت دیدگان تا عرش، نوری را تماشا کرد
بخود لرزید از وحشت
نگاهی پر ز اندیشه بسوی آسمانها کرد
دهانش باز ماند از حیرت نوری شبانگاهی
صدای نبض خود را میشنید از دِهشتی سنگین
بدیدار شگفتی ها ز جای خویشتن بر جست
عرق چون شبنم سردی بچهر روشنش بنشست
غریوش در دل « کوه حرا » پیچید
فغانش از زمین بر رفت و در عرش خدا پیچید
***
ببانگی پر تضرع گفت:
کریما! کردگارا! پاک یزدانا! خداوندا!
حکیما! مهربانا! بی نیازا! بی همانندا!
ببخشا بر محمد لطف جاویدان سرمد را
بگیر از مهربانی دست لرزان محمد را
مرا در کشف راز غیب، یاری ده
بجان من توان پایداری ده
کریما! سخت حیرانم
چه می بینم؟ نمیدانم .
***
محمد بود و نوری از زمین تا بینهایت ها
محمد بود و در دل زین معماها حکایت ها
دوباره موج آهنگش طنین افکند زیر گنبد گیتی
من امشب سخت حیرانم
چه می بینم؟ نمی دانم .
عجب نوریست این نور شگفت امشب
کجا خورشید و ماه آسمانی این ضیا دارد ؟
نگه چون میکنم دنباله تا عرش خدا دارد
کریما! سخت حیرانم
چه می بینم؟ نمی دانم
***
محمد در سخن با خویش بود آنگاه چون تندر
نوائی آسمانی در دل غار حرا پیچید
صدائی در زمین از سوی عرش کبریا پیچید
در آندم، حق تعالی، گوش بر بانگ خدا میداد
محمد، مات و حیران، گوش بر بانگ خدا می داد:
بخوان هان ای محمد! گفت: من خواندن نمی دانم
ندا آمد: بخوان با من ای امی مکه !
بناگه چشمه نوری بجان پاک او تابید
دوباره این ندا آمد:
بخوان ای بارگاه کبریا را بهترین بنده
بخوان بر نام قدس پر شکوه آفریننده
خداوندی که انسان را ز خون بسته می سازد
بخوان بر نام پاک خالق اکرم
بنام آنکه دانش را به نیروی قلم آموخت
بنام آن خداوندی که از رحمت ـ
بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .
***
محمد از شکوه وحی می لرزید
در آن ساعت ـ
محمد بود و شهر مکه و وحی خداوندی
پس از آن شب جهان داند که در گفتار پیغمبر ـ
سخن از عشق حق بود و حدیث آرزومندی
***
محمد از دل « ام القری » این نغمه را سر داد ـ
که: ای انسان! خدا یکتاست
بجز یکتا پرستی هیچ راه رستگاری نیست
بدیگر راهها گر پا گذاری غیر خواری نیست
در این آیین جاویدان
لب خود را فرو بند از سپیدی وز سیاهی ها
تو را تا کی سخن از قصه رنگ است
در این آئین سخن از رنگها ننگست
به کیش راستین ما
گرامی تر بود آنکس که در وی گوهر تقواست
گر از شرق است، ور از غرب است
گر از روم است، ور از زنگست
چه گویم از شکوهت؟ ای محمد ای مهین فرزانه عالم !
مرا پای سخن لنگست
ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرینش کیست ؟
ستایش را توانم نیست میدان سخن تنگست
ولی با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گیتی
بهین گلبانگ جاویدست
سخن از تو ببام هفت اورنگست
ابر مردا! زوالی نیست گلبانگ حقیقت را
بیاد تو ز مهد خاک، تا نه گنبد افلاک
همیشه، هر زمان، هر شب
نوازشگر، نسیم بانگ توحید است
طنین افکن نوائی گرم آهنگ است
(( تیر ماه ۱۳۵۰ ))