182
موسی
ای خدا!بشنو ز «طور» سینه ام فریاد تلخم را
برسرم سنگینی کوه است
سینه ام «سینا» ی اندوه است
ای پناه بی پناهان!
من چو «موسا» در میان قوم خود تنهای تنهایم
بر فراز کوه غمها اشک در پای تو میریزم
سینه مالان میخزم برقله های شعر-
تا به اعجاز سخن،این مرده جانان را بر انگیزم
بارالها!
در کویر روحشان ره کوره ای از دین و دانش نیست
باچنین غربت خدایا با کدامین کس در آمیزم؟
***
ای سخن را زندگی از تو!
شعر من «الواح» گویائی در چنگم
شعر من گویاترین «فرمان» من،کز «آتش طور» دلم خیزد
لیکن این آلودگان کور باطن را-
هیچ نیرو برنینگیزد
***
در سخن دارم «ید بیضا» ولی این قوم خفاشند
معجزم را در سخن نادیده میگیرند
این جماعت،راهشان تا شهر دل دور است
چون«کلیم» از آستینم میتراود نور
ای دریغ این گرگ طبعان چشمشان بیگانه با نور است
میدمم جان در سخن ها
از «عصائی» اژدها سازم
لیکن اینان معجزم را سحر انگارند
ای خدا این جمع،چشم عقلشان کور است
***
کردگارا،این بد اندیشان کج پندار
همچو «قارون» جز طلا حرفی نمیدانند
غیر نقش سیم و زر نقشی نمی جویند
جز بت زرین،خدائی را نمیخوانند
***
بی همانندا!
این سیه اندیشگان راه گم کرده-
چشم دل بر «سامری» دارند
تابجنباند بدست شعبده «گوساله ی زر»را
آن زمان چون بندگان برخاک میافتند
ازطلا معبود میسازند
آزمودم بارها این زر پرستان ثناگر را
هرزمان بانگ طلا در گوششان پیچد
می نهند ازبهر سجده برزمین سر را
***
دادخواها!
این سیهکاران بد فرجام را جز زر خدائی نیست
جز بسوی «سامری» از این جماعت رد پائی نیست
گر در آمیزم سخن رابا صفای چشمه ی مهتاب
از سخن،این تیره جانان را صفائی نیست
***
ای خدا!بشنو ز «طور» سینه ام فریاد تلخم را
برسرم سنگینی کوه است
سینه ام «سینا» ی اندوه است
ای پیاه بی پناهان!
من چو «موسا» در میان قوم خود تنهای تنهایم
بر فراز کوه غمها اشک در پای تو میریزم
سینه مالان میخزم بر قله های شعر-
تا به اعجاز سخن این مرده جانان را بر انگیزم
بار الها!
در کویر روحشان ره کوره ای از دین و دانش نیست
باچنین غربت خدایا با کدامین کس در آمیزم؟