237
فریاد بدرود
این روزها، این روزهای استخوانسوز
پایان عمر عشق و آغاز جدائیست
این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند
آخر نفسهای چراغ آشنائیست
چشمت پر از حرف است و لبهای تو خاموش
سر میکشد از جان تو فریاد بدرورد
من بر تو حیران،بر تو گریان،برتو مشتاق
پا تا سرم سرد ونگاهم آتش آلود
در دیده ی مات تو آهنگ وداع است
ایوای من،در این سفر باز آمدن نیست
ای جان من! در چشم بیتابم نگه کن
تو میروی اما مرا جانی بتن نیست
تو میروی، تو میروی غمناک غمناک
اما تو میخواهی که من گریان نباشم
تو میروی،تو میروی ای گرمی جان
اما زمن خواهی تن بیجان نباشم
درماندگی از دیده ی من میتراود
جغد غریبی بر سر بامم نشسته است
مست از تو بودم،ساقی بزمم تو بودی
بی روی تو می ریخته، جامم شکسته است
تو ریشه بودی من درخت سبز بودم
با دوریت هر شاخه ام بی بارو برگست
اکنون که میبینم ترا در چنگ پائیز
در گوش من، در جان من ، فریاد مرگست
میبوسمت میبوسمت ای تک مسافر
میبینمت بهر سفر پا در رکابی
جانا درنگی، تاسپند اشک ریزم
بر آتش دل-از چه اینسان در شتابی؟
من باتو عمری همسفر بودم در این راه
در پیش پای ما بسی صحرا و دشت است
اما تو راهت را چدا کردی زراهم
خواندم ز چشمت کاین سفر بی باز گشت است
رفتی؟ برو،دست خدا همراهت ایدوست
چون فرصت دیدار، بیش از یک نفس نیست
تو میروی اما من آن مرغ خموشم
کاین باغ در چشم غمینم جز قفس نیست
این روزها این روزهای استخوانسوز
پایان عمر عشق وآغاز جدائیست
این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند
آخرنفسهای چراغ آشنائیست