273
زلزله
لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شکست
گلبرگ آرزوی جوانان بخاک ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
از خشم زلزله-
پوپک،شکسته بال بصحرا پرید و رفت
گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد
هر کلبه گور شود
عشق و امید،مرد
در پهندشت خاک که اقلیم مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان-
افسرده کودکان زپی مادران خویش
دلدادگان دشت-
سرداده اند گریه پی دلبران خویش
در جستجوی دختر خود مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد بخاک
او بود ودختری که جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟دختر او،آرزوی او-
خفته است در درون یکی تیره گون مغاک
بس کودکان که رنگ یتیمی گرفته اند
بس مادران بخاک غریبی نشسته اند
بس شهرها که گور هزاران امید شد
شام سیاه غم بسر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شکسته دل-
بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد
آن کومه ها که پرتو عشق و امید داشت-
غیر از مغاک نیست
آن کلبه ها که خانه ی دلهای پاک بود-
جز تل خاک نیست
این گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
کای دست آفتاب!-
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ!
دیگر مریز نقره بویرانه های ده
مارا دگر نیاز بخورشید وماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست
خشکید چشمه ها و بجز چشمه های اشک-
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز وای وای جغد-
در روستا نماند
دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است
یاران خوش سخن همگی بیزبان شدند
آنانکه بود بر لبشان داستان عشق-
خود «داستان» شدند
این گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،ای زمین دشت!
ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای
ما را تو در بلای غریبی کشانده ای
ماداغدیده ایم
با داغدیدگی همه دلبسته ی توایم
زینجا نمیرویم
این دشت،خوابگاه جوانان دهکده است
این خاک،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست
هر سبزه ای که بردمد ازدامن کویر-
گیسوی دختریست که در خاک خفته است
هر لاله ای که سرزند ازدشت سوخته-
داغ دل ز نیست که غمناک خفته است
اما تو ای زمین
ای زادگاه ما!
ما باتو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنانکه رفت اسیر بلا مکن
این کلبه ها که خانه ی امید و آرزوست-
ویرانسرا مکن
ور خشم میکنی
ویرانه کن عمارت هر قریه را ولی-
مارا ز کودکان و عزیزان جدا مکن