211
پاییز
از مهرگان بیزارم و از نام پائیز-
وز مهر دارم دیده ای از گریه لبریز
در مهر بی مهر-
هر برگ زردی کز درختی پیر و رنجور -
میافتد و میلغزد و بر خاک راهی می نشیند-
همراه آهی کز دلم سرمیکشد تلخ-
در خاطرم یاد سیاهی می نشیند.
از باد پائیز-
می پیچدم در یاد، فریاد جدایی
وز برگریزش میدود در خاطر من-
پژمردن آن عشق دیرین خدایی
در ماه پائیز
او بی خبر از حال من خاموش میرفت-
اما مرا در سینه فریادی نهان بود
یک کاروان اندوه در راه سفر داشت-
خود کاروانسالار پیر کاروان بود.
یک روز ابری،روز خاموش و غم انگیز
او بود و من،اما مه او ... یکعمر،تلخی
من بودم و او-
اما نه من .... یک کوه،اندوه
در پیش رو، کوه مصیبت دشت تا دشت-
در پشت سر، دریای محنت،کوه تاکوه.
او رفت خاموش-
من ماندم و اشک-
من ماندم و آه-
من ماندم و فریاد جانکاه.
آن نام جانداروی شیرین-
وآن عشق جاویدان دیرین-
تالحظه های مرگ پیوند-
تا واپسین دم میدود در یاد تلخم
او را چه نامم؟
او را چه گویم؟
او نیمی از من بود و من نیمی از اویم
آن بخت خفته-
همزاد من، نیروی من، بال وپرم بود-
او مادرم بود.