214
در بیان نهایت عشق است
به صورت آدمی کرده است نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی دیگری باشد فضولی
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار
به شهری چون درآید شهریاری
نماند شحنه را در شهر کاری
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست
که کار عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عق آنجا جز گریزان
چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست
چو گوید عشق عقل آنجا خموش است
در آن منزل که آمد عشق کاری
در آمد عقل چون طفلان بزاری
اگرچه کارها از عقل شد راست
ولیکن کار با عشق بالاست
در تحقیق را صندوق عشق است
رسول عاشق و معشوق عشقست
اگر معشوق را عاشق نبودی
که گفتی این حقایق که شنودی
ز فیض عقل می بین نور راهت
ولی در عشق می دانی پیشگاهت
دو حالست ای اخی در عشق پنهان
که پیدا می شود در عاشقی آن
بود در راستی اول مقامش
میان عشق و مستی کشت نامش
چو شد عاشق تهی از خود فنا دان
چو پر گردد ز معشوقش بقا دان
چو حاضر گشت جانان کیستم من
چو غایب باشم از وی چیستم من
اگر صد سال می سازی بضاعت
بسوزد عشق اندر نیم ساعت
کسی کو عاشق است اندر مجازی
ندارد عشق صورت را نیازی
اگر تو عاشقی اندر حقیقت
نشان خواهند از تو در طریقت
نشانش چیست ترک خویش گفتن
شدن قربان و ترک کیش گفتن
سخن در عاشقی بسیار گویند
ولی نی اینچنین اسرار گویند
همی گویم حدیثی در بیانش
ز سر عشق می آرم نشانش
در گنج معانی باز کردم
پس آنگه این سخن آغاز کردم
سخن نیکست اگر تو نیک دانی
نه در معنی و در صورت بمانی
چو بشناسی به دل یک یک دقایق
فرو آید به جانت این حقایق