شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۱۵ - و من طبقة الثالثة الحسین بن منصور البیضاوی الحلاج
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری( طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات )
109

بخش ۱۱۵ - و من طبقة الثالثة الحسین بن منصور البیضاوی الحلاج

کنیة ابوالمغیث از بیضاء پارس بوده، شیخ الاسلام گفت: کی وی نه حلاج بود، کی بسبب ویرا حلاج لقب کردند. القصه بواسط و عراق بود، صحبت کرده بود با جنید و نوری و شاگرد عمر و عثمان مکی٭ بوده و فوطی و جز ازیشان از مشایخ. گویند که بخراسان آمد، پنهان بمرو آمد، ویرا دیدند و خلق در کاروی متفاوت‌اند. قومی گویند زندیق بود مشعبذ و قومی گویند محقق بود موحد.
شیخ الاسلام گفت: کی مشایخ در کار وی مختلف بودند و بیشتر ویرا رد کنند، مگر سه تن که ویرا بپذیرند از مشایخ: یکی بوالعباس عطا و شیخ بوعبداللّه خفیف و شیخ ابوالقاسم نصرآبادی٭ دیگر کس از مشایخ ویرا نه پذیرند و من ویرا نه پذیرند و من ویرا نه پذیرم «نه» رد کنم شما همچنین کنید، ویرا موقوف گذارید، و آنکس که او را بپذیرد، دوستر ازان دارم که رد کند. بوعبداللّه خفیف ویرا گوید امام ربانی. شیخ الاسلام گفت: کی من شیخ بوعبداللّه با کو را پرسیدم: کی حلاج چه گوئی؟ گفت: من همین پرسیدم از استاد خود بوعبداللّه خفیف. گفت چه گویم در حق کسی که می‌گوید:
وحدنی واحدی بتوحید صدق
ما الیه من المسا لک طرق
هو حق الحق للحق حق
لابس ملبس حقایق حق
قد تجلت طوالع زاهرات
یتشعشعن من لوامع برق
وانشد الدقاق وله ثلثة ابیات اولها:
حصحصنی سیدی بتوحید صدق
ما الیه من المساک طرق
شیخ الاسلام گفت: کی وی امامست، اما بهر کس می‌گفت، و بر ضعفا حمل کرد و بر شریعت سپرد، آنک افتاد ویرا بآن سبب افتاد. و وی با آن همه دعاوی، شبانه روز هزار رکعت نماز می‌کرد، و آن روز و آن شب کی دیگر روز آن بکشته‌اند پانصد رکعت نماز کرده بود. و گفت: کی ویرا بسبب مسأله الهام بکشته‌اند، ودران جور بود بروی که گفتند: کی این کی وی می‌گوید پیغامبریست، و نه چنان بود. و شبلی٭ زیر دار وی باز استاد گفت: اولم ننهک عن العالمین آن قاضی که ویرا بکشته بود یعنی فرموده گفت: او دعوی پیغامبری می‌کرد، و این دعوی خدائی می‌کند و شبلی گفت: که من همان می‌گویم که او می‌گفت، لیکن دیوانگی مرا برهاند، و عقل ویرا درافگند. وقتی حلاج بدر سرای جنید٭ رفت گفت: کیست؟ گفت: حق. جنید گفت: نه حقی، بل که بحقی! ای خشبة تفسدها؟ کدام چوب و داراست کی بتو چرب کنند؟ و آنچ ویرا افتاد، بدعای استاد وی افتاد عمرو و عثمان مکی٭ که جز و کی تصنیف گرده بود در توحید و علم صوفیان. وی آنرا پنهان برگرفت و بوغست با خلق نمود، سخن باریک بود در نیافتند، بروی منکر شدند و انکار کردند، و بکلام منسوب کردند، و مهجور کردند . وی بر حلاج نفرین کرد و گفت: الهی! کسی برو گمار، کش دست ببرد، و پای ببرد، و چشم برکشد و بردار کند. آن همه بآن بوی بود و بدعای استاد وی.
القصه شیخ الاسلام گفت: کی عبدالملک اسکاف شاگرد در حلاج بود، صد و بیست سال عمر وی بود، با شریف حمزهٔ عقیلی می‌بود ببلخ، از یاران وی بود، و با پدر من و پیر پارسی و بوالسن طبری و بوالقاسم حنانه و جز از ایشان همه مه می‌داشت، پدر من گفت: کی عبدالملک اسکاف فرا من گفت: که وقتی حلاج را گفتم: ای شیخ! عارف که بود؟ گفت: عارف آن بود، کی روز سه شنبه شش روز مانده باشد از ذی القعده سنه تسع و ثلثمائه، بباب الطاق برند ببغداد، دست وی برند و پای وی ببرند و چشم وی برکشند، و نگوسار بردار کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند. عبدالملک گفت: کی چشم کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند. عبدالملک گفت: کی چشم نهادم، آن وی بود، و آن همه که گفته بود با او بکردند.
شیخ الاسلام گفت: ندانم که او دانست کی آن مرا خواهد بود، یا خود چنان می‌گفت، خود او را بود. و شاگرد الحسین شاگرد وی بود هیکل نام بود با وی ویرا بکشتند، ویرا شاگرد الحسین نام کردند. و بوالعباس عطا را هم بسبب وی بکشتند. ابراهیم فاتک نیز شاگرد وی بود. ابراهیم گوید: کی آن شب کی حسین منصور را بردار کردند، اللّه تعالی را بخواب دیدم گفتم: خداوندا! این چه بود، کی با حسین کردی بندهٔ خود؟ گفت: سر خود باو باز و غستم. با خلق باز گفت، او را عطائی دادم، رعنا گشت خلق با خود خواند. گویند کی نام ابراهیم فاتک، احمد بن فاتک است، ابوالفاتک البغدادی صحب النوری و الجنید٭ و کان الجنید یکرمه و کان مهجوراً و کان ینتمی الی الحلاج. فاتک بن سعید من مشایخ الشام من اهل بیت المقدس من متأخری مشایخهم.
شیخ الاسلام گفت: کی آن کشتن، حلاج را نقص است و عقوبت نه کرامت، که این کار زندگانیس اگر وی تمام بودی و انصاف خلق کوشیدی، ویرا آن نبودی و ویرا دران گناه بود، کی سخن با اهل سخن باید گفت، تاسرا او نه وغسته بی. که نه با اهل آن گوئی، برایشان حمل کرده باشی و ترا ازان گزند رسد و عقوبت. گفت: وی در آنچه می‌گفت ناتمام بود ار وی دران تمام بودی، آن سخن مقام و نفس و زندگانی وی بودی، بروی کس منکر نگشتی که چیزی در می بایست وقت گفت نبود و محرم نبود. که من سخن می‌گیم مه ازان که او می‌گفت، و عامه می‌باشند اما انکار نمی‌آرند، و آن سخن راز می‌بماند ناوغست، که آن کس که نه اهل آن بود خود در نیاوذ. گفت: که با سخن من نوری است که مرد مستمع پیش آن در می‌شود و می‌پندارد که آن خود مایهٔ اوست، نیست که آن نور سخنست کی در زندگانی می‌رود. و گفت: که وی از عین جمع سخن می‌گفت و اغلب آن بود و آن نازکست و مخاطره و جمع بعضی است از بحر توحید خود از توحید گوئی نه بخود و خبر، که بفناء خود و بقاء حق. در جزوهاء شیخ الاسلام بود بخط وی نوشته روزه نامهاء این مفصل: طبل خود چون توان زد؟ وی آگاهی از اسرار خود و با خود بود، حلاج بردار، او بحق زنده بود شریعت بهرهٔ خود از رشک فرا کشتن داد، چشمهٔ بود که استاد بسته می‌داشت، حلاج آن بکشاد، چه حشمت خیزد و جاه از طبل زدن در قعر چاه؟ او که ور دار کردند نه آن بود کش زنده کرده بود نظارهٔ خلق بهانه بود، و حق بهرهٔ خود با خود برده، و او کی گفت: کی خورشید بر نیاید مگر بدستوری من راست گفت: ار عاجز فرا قادر راه بیاید نه شگفت. و او که پای درنا فنا به داد، دشمن ور سرافگند، ازو در خود نگرست، یکی دیده ور خود نهاد. نبد زنده کردن آن بود: کی وقتی طوطکی بمرده بود حلاج فرا یکی گفت: خواهی که ویرا زنده کنم؟ اشارت کرد بانگشت وی برخاست زنده، و وقتی بدکان حلاج بود دوست وی بود ویرا بکاری فرستاد، گفت: من روزگاری وی ببردم، بانگشت اشارت کرد ور پنبه، محلوج با یک سو شد و دانه با یک سو، بآن ویرا حلاج نام کردند. و وقت در دیر رفت بشام، ایشان چراغها بسیار بر افروزند. وی گفت: مرا چه دهی تا همه ترا برافروزم تا ترا رنج نرسد. وی بانگشت اشارت کرد، همه چراغها برافروخت. و بو عبداللّه خفیف گوید: که دران سرای کی ویرا باز داشته بودند، سرای بزرگ بود سرای خلیفه «چند فرسنگی، حلاج بند داشت و طهارت کرد» رو سترهٔ وی با دیگر سوی سرای بود، وی همچنان از دیگر سوی دست فراز کرد، و روستر برگرفت. ومشایخ را درین اقاویل است کی گویند: که نه همه کرامات بود، کی تخلیط نیر نجات هم بود، اما از حقیقت خالی نبود
شیخ الاسلام گفت: کی از حلاج پرسیدند، کی توحید چیست؟ گفت: افراد القدم عن الحدث. شیخ الاسلام گفت: کی توحید صوفیان دانی چیست؟ گفت که: نفی الحدث و اقامة الازل.
شیخ الاسلام گفت: که از حبشی بغدادی پرسیدند که تصوف چیست؟ گفت: مراد حق در خلق وی خلق.
هو حبشی بن داود، من مشایخ البغداد بین من متقدمی مشایخهم
للحسین منصور الحلاج:
هو اجید حق اوجد الحق کلها
و ان عجزت عنها فهوم الا کابر
و هم وی گفت: من اسکرته انوار التوحید حجبته عن عبارة التجرید، لان السکران هوالذی ینطق بکل مکتوم. قال:
من التمس الحق بنور الایمان کان کمن طلب الشمس بنور الکواکب و هم وی گفت، ما انفصلت البشریة عنه و لااتصلت به. و هم وی گفت: خاطر الحق هوالذی لا یعارضه شیء. و قال فارس البغدادی: سألت الحسین ابن منصور عن المرید فقال: هوالرامی باول قصده الی اللّه فلا یعرج حتی یصل و قال: المرید الخارج عن اسباب الدارین اثره بذلک علی اهلها. قال کان الحلاج یقول: آلهی! انت تعلم عجزی عن مواضع شکرک فاشکر نفسک عنی فانه الشکر لاغیره
شیخ الاسلام گفت: کی برحلاج بسیار دروغ گویند، و بسیار سخنهاء نامفهوم و ناراست بروی بندند، و کتابهای نامعروف وحیل بروی سازند و آن را تعبیه کنند متکلمان. و آنچه در ستر شود ازو پیدا بود، و شعر وی فصیح بود وی گفته است، خداوندا!اول مان بیافریدی ببر وجود خویش، مان هدی دادی بفضل خویش، اکنون می‌خوانی ببهشت خویش، مان برگ نیست، ارچنانست کی آن اول کردی، بفضل خویش تما کنی ببرخویش یا نه کاری در گرفتی و بباد بردادی.
وانشدنا الامام للحسین بن منصور
انت بین الشغاف والقلب تجری
مثل جری الدموع فی الاجفان
و تحل الضمیر جوف فوادی
کحلول الارواح فی الابدان
لیس من ساکن تحرک الا
وانت حرکته خفیالمکان
یا هلالاّ بدالاربع عشر
لثمان و اربع واثنان
شیخ الاسلام گفت: که وی بعضی از نیرنجات دانسته بود، ازین کار. من حال وی نپذیرم و سیرت اونه پسندم، و آن کشتن ویرا کرامت ننهم، اما رد نکنم، و از مشایخ این کار اومه بود کی سیرت وی و ظاهر وی ظاهر عام بود و باطن وی باطن خاص چنان که مرتعش٭ گفت.
شیخ الاسلام گفت، کی شیخ بوعبداللّه با کو گفت: کی از احمد شنیدم بخجند پسر حسین منصور حلاج: کی پسین شب پدر را گفتم، کی مرا وصیتی کن! گفت: نفس خود را در شغلی او گن پیش از ان که نفس ترا در شغلی افگند. گفتم: ای پدر چیزی بیفزای! گفت: عالم در خدمت کوشند، تو در چیزی کوش، که ذرهٔ ازان به ومه کی عمل ثقلین. شیخ الاسلام گفت: کی ثقلین جن و انس بود. پسر گفت: آن چیست؟ گفت: معررفت. شیخ الاسلام گفت که شیخ بومنصور کاو کلاه بوده بسر خس، از مشایخ اهل ملامت بوده، وقتی فارغ بود کی یاران وی بسفره شده بودند، وی در حایط شد ازان کس، و چاه فرا کندن گرفت، بآب برد «چون تمام شد برامد»
پهلوی وی دیگر بکند، و انبار دران چاه پیشینه می‌کرد. چون آن تمام شد آن دیگر پرشد. بارسیم دیگر کندن گرفت، همچنان می‌کرد، یکی ویرا گفت: دیوانه نهٔ این چرا می‌کنی؟ گفت؟ نفس خود در شغل می‌افگندم، پیش از آنک نفس مرا در شغلی افگند، و کرده‌اند مشایخ ازین باب. حکایت: بوعبداللّه دینوری٭ در کشتی و دریا بماند، او مرقع آزدن«یعنی سوزن زدن یا سوراخ کردن» تا کلاه آورد و همین گفت. شیخ الاسلام گفت: او را تقوی بر احوال اونه غالب بود شغل او را به از فراغت بود.
لقد جلب الفراغ علیک شغلاً
و اسباب الفراغ من البلاء
و گفت و اما مشغولی از دوست قطعیت است.
تشاغلتم عنا بصحبة غیرنا
واظهرتم الهجران ما هکذی کنا
قد کنت لا تصبر عنی ساعةً
و ترا عینی فماذا غیرک
شیخ الاسلام گفت: که مرتعش گوید: کی با حسین داؤد در خانهٔ حسن خیاط شدم. چون در شدیم، حسن گفت: هیچکس هست کی مرا چیزی بر گوید؟ گفتند: هست. برنائی بود، چیزی برخواند پیش قرآن برخواند این آیت که: یا ایها الناس ضرب مثل فاستمعوا له این آیت تکرار می‌کرد تا آنگاه کی برفت از دنیا، مرتعش گوید: کی من برو نماز کرده‌ام
شیخ الاسلام گفت: که فرا شیخ بوعبداللّه باکو گفتم: هیچ شنیدهٔ، کی کسی در سماع برفت؟ گفت: شنیده خواهی یا دیده؟ گفتم: دیده تای چند بگفت، آنگاه گفت: ازین همه عجبتر دیدم، لنگ بدو پای در سماع برخاست بپای درست، و بنشست لنگ. گفتم: کی بود؟ گفت: علی اعرج هاشمی ببغداد دعوت بود، گوینده چیزی برخواند. وی برپای خاست بپای درست رقص بکرد و بنشست بمقعد. گفتم ویرا: دانی که چه می‌خواندند؟ گفت دانم این دو بیت «بگفت، و آن دو بیت اینست».
یا مظهر الشوق باللسان
لیس لدعواک من بیان
لوکان ما تسدعیه حقاً
لم تذق الغمض او ترانی