91
بخش ۱۱۳ - عبدالعزیز
امام بوده بری، صحبت کرده بابوالقسم رازی و با نابلوسی بوده بمصر، ببر ازین طایفه حتساب کرده بود پوست وی فرو کشیدند. فارس حمال بوده از بوالسین نوری٭ حکایت کند وی گوید: که وقتی نوری دیدم کی بیرون آمد از بادیه و نمانده بود از وی مگر خاطر سوخته و گداخته مردی ویرا گفت: ای شیخ! مساله گفت: بپرس. گفت: هل تلحق الاسرار ما تلحق الصفات؟ قال: لااعلم ان اللّه اقبل علی الاسرار فحلمها واعرض الصفات فمحقها ثم انشأ یقول:
بدا وان بدا غیبنی هکذی صیرنی
از عجنی عن وطنی غرنی شردنی
حتی اذا غبت واصلنی حتی اذا وصلته
واصلنی یقول لایشهد مااشهد اویشهدنی
شیخ الاسلام گفت: کی نوری وقتی از سفر در از باز آمده بود سوخته و گداخته باز نمیشناختند گفتند چونی؟ گفت:
کما تری صیرنی
فقر قفا والد من
اذا تعیبت بدا
و ان بدا غیبنی
بقول ما تشهد لا
اشهد او یشهدنی
میگوئی: که فرا دید نای نایم، مگر که فرا دیداری.
وقت در مسجد خود آمد در پس جنازهٔ گریخت کی درخیل درآمده بود، با خود گفت: کی چندان سفر که من کردم سی سال سفر کردم و در جهان بگشتم، کس مرا نشناخت هاتف آواز داد: یا بالحسین هیچ محقق ترا ندید کی نشناخت، اما ترا دریغ داشتیم که در تو بندد یا تو در کسی بندی.
شیخ الاسلام گفت: چنانک خواهی میباش که تلبیس ترا قوتست و: