68
غزل شمارهٔ ۷۶۱
زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردن
که وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردن
در آن حضرت که باد صبح گردش در نمی یابد
دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن
شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین
که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن
مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم
که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن
چو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کرد
نباید تنگدستانرا حدیث آن دهان کردن
کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست
که از دقت نمی یارم نظر در آن میان کردن
بر غم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کرد
که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردن
در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند
اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن
کسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آرد
خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن
چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان
نباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردن
ز باغ و بوستان چون بوی وصل دوستان آید
خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن
بگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیاران
که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن
جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند
که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن
اگر خواجو نمی خواهی که پیش ناوکت میرد
چرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن