78
غزل شمارهٔ ۶۵۸
تا چند به شادی می غمهای تو نوشم
از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم
هر چند که زلفت دل من گوش ندارد
من سلسلهٔ زلف ترا حلقه بگوشم
عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد
با این همه آتش نتوانم که نجوشم
چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم
چون عود ره دل زندم چون نخروشم
خلقی ز فغانم به فغانند ولیکن
این طرفه که می نالم و پیوسته خموشم
دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات
چون از در میخانه بدر برد بدوشم
پر کن قدحی زهر هلاهل که بیکدم
بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم
تا جان بودم زان می چون خون سیاوش
جامی بهمه مملکت جم نفروشم
در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو
دانم که بیک جو نخرد باده فروشم