87
غزل شمارهٔ ۶۲۲
سلامی به جانان فرستاده ام
به آرام دل جان فرستاده ام
زهی شوخ چشمی که من کرده ام
که جان را بجانان فرستاده ام
شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستاده ام
تو این بی حیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستاده ام
مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستاده ام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستاده ام
عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستاده ام
غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستاده ام
ز سرچشمهٔ پارگین قطره ئی
سوی آب حیوان فرستاده ام
کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستاده ام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستاده ام