89
غزل شمارهٔ ۶۰۴
مقاربت نشود مرتفع ببعد منازل
که بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائل
چو هست عهد مودت میان لیلی و مجنون
چه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائل
در آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجر
قتیل عشق نمیرد مگر بغیبت قاتل
کسی که خاک شود در میان بحر مودت
گمان مبر که برد باد ازو غبار بساحل
ترا که کعبه طواف حرم کند بحقیقت
چه احتیاج بسیر و سلوک و قطع منازل
ببخش بردل مستسقیان وادی فرقت
که کرده اند لبالب بخون دیده مراحل
اگر چه هیچ وسیلت به حضرت تو ندارم
هوای روی توام هست بهترین وسائل
سواد خط تو بیرون نمی رود ز سویدا
خیال خال تو خالی نمی شود ز مخائل
مرا نصیحت دانا به عقل باز نیارد
که اقتضای جنون می کند ملامت عاقل
اگر ز شست تو باشد بزن خدنگ ز ره سم
وگر ز دست تو باشد بیار زهر هلاهل
نوای نغمهٔ خواجو شنو به گاه صبوحی
چنانکه وقت سحر در چمن خروش عنادل