83
غزل شمارهٔ ۵۷۲
بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع
که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع
حدیث سوز درون از زبان نی بشنو
ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع
بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون
گهی که برسر خاکش چرا کنند سباع
برو طبیب و صداعم مده که مخمورم
مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع
بیا و جام عقارم بده که تا بودم
نه با عقار تعلق گرفته ام نه ضیاع
چگونه از خط حکم تو سر بگردانم
که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع
شدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتم
ز دود سینه هوا برسرم ببست شراع
به روشنی نتوان بار بر شتر بستن
که همچو شام بود تیره بامداد وداع
برقعه ئی دل ما شاد کن که در غم تو
بسی بخون جگر نسخ کرده ایم رقاع
مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش
چو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاع
بمهد خاک برد با تو دوستی خواجو
که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع