74
غزل شمارهٔ ۴۶۶
وهم بسی رفت و مکانش ندید
فکر بسی گشت و نشانش ندید
هرکه در افتاد بمیدان او
غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید
دیدهٔ نرگس بچمن عرعری
همچو سهی سرو روانش ندید
وانکه سپر شد بر پیکان او
کشته شد و تیر و کمانش ندید
موی چو شد گرد میانش کمر
جز کمر از موی میانش ندید
گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست
هیچ ندید آنکه دهانش ندید
عقل چو در حسن رخش ره نیافت
چاره به جز ترک بیانش ندید
دل که بشد نعره زنان از پیش
کون ومکان گشت و مکانش ندید
این چه طریقست که خواجو در آن
عمر بسر برد و کرانش ندید