77
غزل شمارهٔ ۴۴۷
پیداست که از دود دم ما چه برآید
یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید
ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش
وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید
نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست
بی ضرب قبول از درم ما چه برآید
باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین
ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید
گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآید
گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز
از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید
ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآید
هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت
کایا ز حریم حرم ما چه برآید
گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید