74
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می رود
دلربا می آیدم در چشم و دلبر می رود
بامدادان کان مه از خرگاه می آید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور می رود
من بتلخی جان شیرین می دهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر می رود
آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می رود
گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر می رود
تیره می گردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر می رود
می رود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که می آید فزونتر می رود
چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
می کند فریاد و خون از چشم ساغر می رود
ای بهشتی پیکر از فردوس می آئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر می رود
گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر می رود
چون دبیر از حال خواجو می کند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر می رود