81
غزل شمارهٔ ۴۱۶
دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
در انتظارصید تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
از من مپرس حال شب دیر پای هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود
من در نیاز بودم و اصحاب در نماز
لیکن نیاز من همه عین نماز بود
می ساختم چو بربط و می سوختم چو عود
زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود
در اصل چون تعلق جانی حقیقتست
مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود
ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود
پیوسته با خیال حبیب حرم نشین
جان اویس بلبل بستان راز بود
خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را ورای وصال ایاز بود