76
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل می برد لیکن نمی دارد نگه
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده ام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده اش
گر می دهد کام دلم چندم جگر خواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند