88
غزل شمارهٔ ۳۵۷
شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده اند
زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کرده اند
خال هندو را خطی از نیمروز آورده اند
چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کرده اند
گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز
عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده اند
تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بسته اند
تا چه حالست این که برمه خال مشکین کرده اند
آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست
نافه مشکست کاندر جیب نسرین کرده اند
و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا
گلستانی بر فراز سرو سیمین کرده اند
مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده اند
دردمندان محبت بر امید مرهمی
آستانش هر شبی تا روز بالین کرده اند
خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار
جان شیرین را فدای جان شیرین کرده اند
کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب
همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده اند