61
غزل شمارهٔ ۲۸۷
هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد
برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود
وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد
سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد
خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد
گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد
ملک وجود را برسلطان عشق او
بردیم و التفات بدان مختصر نکرد
شد کاروان و خون دل بیقرار ما
رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد
ننوشت ماجرای دل و دیده ام دبیر
تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد
خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد