78
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ز جام عشق تو عقلم خراب می گردد
ز تاب مهر تو جانم کباب می گردد
مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت
بگرد ساقی و جام شراب می گردد
هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم
که دیر دعوت من مستجاب می گردد
دلست کاین همه خونم ز دیده می بارد
پرست کافت جان عقاب می گردد
تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم
ز شرم چشمهٔ نوش تو آب می گردد
چو برتو می فکنم دیده اشگ گلگونم
ز عکس گلشن رویت گلاب می گردد
بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین
بیاد چشم تو مست و خراب می گردد
عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی
چنین که زلف تو بر آفتاب می گردد
چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز
بگرد خانهٔ ما از چه باب می گردد