79
غزل شمارهٔ ۲۴۶
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو می ماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد
گوئیا دایه ام از بهر غمت می پرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت می زاد
نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو می پرسم
حال گیسوی کژت راست نمی گوید باد
ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد می دار که از مات نمی آید یاد