70
غزل شمارهٔ ۲۱۹
هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت
یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چاره ام این لحظه که بیچاره شدم
که دهد یاریم امروز که آن یار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری
چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت
این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بیمار عجب گر بدوائی برسد
خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت
همچو آن فتنه که دیوانه ام از رفتارش
آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت
بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمار برفت
آن چه می بود که تا ساقی از آن می پیمود
کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت
بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
این چه عطرست که آب رخ عطار برفت