80
غزل شمارهٔ ۲۰۱
ورطهٔ پر خطر عشق ترا ساحل نیست
راه پر آفت سودای ترا منزل نیست
گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق
خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست
نشود فرقت صوری سبب منع وصال
زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست
میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس
کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست
هیچ سائل ز درت باز نگردد محروم
گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست
چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن
آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست
بنده از بندگیت خلعت شاهی یابد
که غلامی که قبولت نبود مقبل نیست
هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل
چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست
چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا
پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست
اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی
کانکه دیوانه لیلی نشود عاقل نیست
غم دل با که تواند که بگوید خواجو
مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست