98
غزل شمارهٔ ۱۰۱
ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختست
سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست
برکنار لاله زار عارضش باد صبا
سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست
حلقه های جعد چین بر چین مه فرسای را
یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست
تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند
برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست
آندو هندوی سیه کار کمند انداز را
همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختست
منکه چون زلفش شدم سرحلقهٔ شوریدگان
حلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختست
مردم چشم ار ز چشم من بیفتد دور نیست
چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست
ساقی مستان که هوش می پرستان می برد
گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست
در رهش خواجو به آب دیده و خون جگر
دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست