140
غزل شمارهٔ ۳۸۱
عتاب رنگ به من نامه ای فرستادی
مرا به پردهٔ تشریف راه نو دادی
صحیفه های معانی نوشتی و سر آن
به دست مهر ببستی و مهر بنهادی
چو نقش عارض و زلف تو نوک خامهٔ تو
نمود بر ورق روز از شب استادی
مرا نمودی کای پای بست محنت ما
به غم مباش که ما را هنوز بر یادی
مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدی
کنون که بندهٔ مائی ز هر غم آزادی
از آن زمان که بدیدم نگار خامهٔ تو
نگار نامهٔ من گشت نامت از شادی
ز لطف ها که نمودی گمان برم که همی
در بهشت بر اهل نیاز بگشادی
ز فصل ها که نوشتی یقین شدم که همی
دم مسیح بر مردگان فرستادی
دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب
به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی
ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی