113
غزل شمارهٔ ۳۶۴
مرا روزی نپرسی کآخر ای غم خوار من چونی
دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی
گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی
عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی
زبان عشق می دانی ز حالم وا نمی پرسی
جگر خواری مکن واپرس کای غم خوار من چونی
در آب دیده می بینی که چون غرقم به دیدارت
نمی پرسی مرا کای تشنهٔ دیدار من چونی
امیدم در زمین کردی که کارت بر فلک سازم
زهی فارغ ز کار من چنین در کار من چونی
میان خاک و خون چون صید غلطان است خاقانی
نگوئی کای وفادار جفا بردار من چونی
تو دانی کز سگان کیستم هم بر سر کویت
سگ کویت نمی پرسد مرا کای یار من چونی
تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی
نمی پرسد که ای طوطی شکر بار من چونی؟