97
غزل شمارهٔ ۲۷۱
از گلستان وصل نسیمی شنیده ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده ام
بی بدرقه به کوی وصالش گذشته ام
بی واسطه به حضرت خاصش رسیده ام
اینجا گذاشته پر و بالی که داشته
آنجا که اوست هم به پر او پریده ام
این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق
پیش سرای پردهٔ او سر بریده ام
وین مرکب سرای بقا را به رغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیده ام
گاهی لبش گزیده و گاهی به یاد او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیده ام
خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک
خاقانی آن زمان ز زبانش شنیده ام
در جمله دیدم آنچه ز عشاق کس ندید
اما دریغ چیست که در خواب دیده ام
گوئی که بر جنیبت وهم از ره خیال
در باغ فضل صدر افاضل چریده ام
والا جمال دین محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزیده ام
جبریل وار باد معانی به فر او
در آستین مریم خاطر دمیده ام
شک نیست کز سلالهٔ نثر بلند اوست
این روی تازگان که به نظم آفریده ام
ای آنکه تا عنان به هوای تو داده ام
از ناوک سخن صف خصمان دریده ام
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل به عادت بزیده ام
آزرده ام ز زخم سگ غرچه لاجرم
خط فراق بر خط شروان کشیده ام
لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک
پرآبهاست در ره و من سگ گزیده ام