79
غزل شمارهٔ ۱۶۴
آن را که غم گسار تو باشی چه غم خورد
و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد
شادی به روی آنکه به روی تو جام می
از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد
هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان
از دست روزگار دوال ستم خورد
عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد
گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد
زلف تو کافری است که هر دم به تازگی
خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد
عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست
او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد