169
شمارهٔ ۲۷۱
کو نزل عاشقان که منزل رسیده ایم
جان نورهان دهیم که نادیده دیده ایم
آزاده رسته از در دربند حادثات
رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم
چون چار هفته مه که به خورشید درخزد
یک هفته زیر سایهٔ خاصان خزیده ایم
بی جوش خون چو موکب ساغر گذشته ایم
بی چتر زر چو لشکر آتش دویده ایم
در نیم شب چو صبح پسین درگرفته ایم
در ملک نیم روز به پیشین رسیده ایم
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل
بر هفت مرکبان فلک ره بریده ایم
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود
بر آب او صفیر ز کیوان شنیده ایم
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمت است
از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم
ای دل صلای قرصهٔ رنگین آفتاب
کز ره بلای آخور سنگین کشیده ایم
ای ساقی الغیاث که بس ناشتا لبیم
زان می بده که دی به صبوحی چشیده ایم
ای میزبان میکده ایثار کن به ما
بیغوله ای که از پی غولان رمیده ایم
بیم است از آن که، صبح قیامت برون دمد
تا ور آه صور در دمیده ایم
ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت سلطان دریده ایم
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را به غلامی خریده ایم
در خاک کوی ریخته ایم آبرو از آنک
ترسیده ایم از آب که ما سگ گزیده ایم
دل را کبود پوش صفا کرده ایم از آنک
خاقانی فلک دل خورشید دیده ایم