113
شمارهٔ ۷۵ - قصیده
مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبح دم زند
خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند