159
شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت
به دل در خواص بقا می گریزم
به جان زین خراس فنا می گریزم
از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم
که باز از گزند بلا می گریزم
چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا می گریزم
درخت وفا را کنون برگ ریز است
ازین برگ ریز وفا می گریزم
گه از سایهٔ غیر سر می رهانم
گه از خود چو سایه جدا می گریزم
چو بیگانه ای مانم از سایهٔ خود
ولی در دل آشنا می گریزم
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا می گریزم
مرا چشم درد است و خورشید خواهم
که از زحمت توتیا می گریزم
مرا چون خرد بند تکلیف سازد
ز بند خرد در هوا می گریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا می گریزم
بگو با مغان کاب کاری شما راست
که در کار آب شما می گریزم
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا می گریزم
به انصاف دریاکشانند کانجا
ز جور نهنگ عنا می گریزم
مغان را خرابات کهف صفا دان
در آن کهف بهر صفا می گریزم
من آن هشتم هفت مردان کهفم
که از سرنوشت جفا می گریزم
بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها می گریزم
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا می گریزم
مرا از من و ما به یک رطل برهان
که من، هم ز من، هم ز ما می گریزم
من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا می گریزم
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهٔ پارسا می گریزم
مرا سجده گه بیت نبت العنب بس
که از بیت ام القری می گریزم
مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید، کز آن مرحبا می گریزم
قدح ها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا می گریزم
نه نه می نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می گریزم
سگ ابلق روز و شب جان گزای است
ازین ابلق جان گزا می گریزم
ندارم سر می که چون سگ گزیده
جگر تشنه ام از سقا می گریزم
کشش خود نخواهم من آهنین جان
که از سنگ آهن ربا می گریزم
هم از دوست آزرده ام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا می گریزم
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزه لا می گریزم
چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردم گیا می گریزم
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا می گریزم
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا می گریزم
به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:
که قصاب در پی کجا می گریزم
همه حس من یک به یک هست سلطان
از این سگ مشام گدا می گریزم
من آن دانهٔ دست کشت کمالم
کزین عمرسای آسیا می گریزم
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا می گریزم
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
ازین بهرج ناروا می گریزم
سیاه است بختم ز دست سپیدش
ور این پیر ازرق وطا می گریزم
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا می گریزم
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم
صلای سر و تیغ می گوئی و من
نه سر می کشم، نز صلا می گریزم
گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی
در اندازمت کز سه تا می گریزم
وغا در سه و چار بینی نه در یک
من و نقش یک کز وغا می گریزم
قماری زنم بر سر پای وانگه
ز سر پای سازم به پا می گریزم
اسیرم به بندخیالات و جان را
نوا می دهم وز نوا می گریزم
ز کی تا به کی پای بست وجودم
ندارم سر و دست و پا می گریزم
گریزانم از کائنات اینت همت
نه اکنون، که عمری است تا می گریزم
ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس
به جان آمدم زین دو تا می گریزم
مرا منتهای طلب نیست سدره
که زا سدرة المنتهی می گریزم
به آهی بسوزم جهان را ز غیرت
که در حضرت پادشا می گریزم
نه زین هفت ده خاکدانم گریزان
که از هشت شهر سما می گریزم
مرا دان بر از هفت و نه متکائی
که در ظل آن متکا می گریزم
نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت
در ایوان شمس الضحی می گریزم
نه ادریس وارم به زندان خوفی
که در هشت باغ رجا می گریزم
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا می گریزم
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می گریزم
بقا دوستان را، فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا می گریزم
چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود همه در فنا می گریزم
شوم نیست در سایهٔ هست مطلق
که در نیستی مطلقا می گریزم
همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کز این تنگ جا می گریزم
بسی زانیانند دور فلک را
ازین دیر دار الزنا می گریزم
وباخانه ای چرخ و خلقی ز جیفه
هلاک است، ازان از وبا می گریزم
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا می گریزم
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا می گریزم
طمع حیض مرد است و من می برم سر
طمع را کز اهل سخا می گریزم
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیض النسا می گریزم