118
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار
عافیت را نشان نمی یابم
وز بلاها امان نمی یابم
می پرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمی یابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمی یابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمی یابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمی یابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمی یابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمی یابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمی یابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی یابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمی یابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمی یابم
خویشتن خوار کرده ام چو مور
چه توان کرد نان نمی یابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمی یابم
بس سبع خانه اس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمی یابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی یابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمی یابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمی یابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمی یابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمی یابم