82
شمارهٔ ۹۱۷
ای از حدیث زلف توام بر زبان گره
بگشای برقع از رخ و از زلف آن گره
چشمم گلی نچید ز باغ رخت هنوز
تا کی زند دو زلف تو بر ابروان گره
زلفت دلم بیست و در آویخت از هوا
جز باد دلگشا که گشاید چنان گره
خوبان که دانه دانه کنند اشک عاشقان
از ساحری زننده بر آب روان گره
ابرو ترش کنی و بگویم زهی کمان
آری فتد همیشه ز زه بر کمان گره
موی میان او به کمر هست در خیال
چون رشته که باشدش اندر میان گره
نظم کمال بسته به هم رشته درست
گفتار دیگران همه بر ریسمان گره