75
شمارهٔ ۸۴
ای روی دردمندان بر خاک آستانت
از آب و خاک زآن سو غوغای عاشقانت
عرش آشیان همائی ما جمله سایه تو
با این صفت چه دانند این مشت استخوانت
ذرات کون بک بک در ممکنات عالم
جستند و بافت برتر از کون و از مکانت
غیرت به پست و بالا پنهان نبود و پیدا
غیرت ندانم از چه میداشتی نهانت
زین پیش عقل و دانش دادی ز خود نشانم
گم کرده ام نشانها تا بافتم نشانت
در بر رخم چه بندی چون رفته ام به بامت
روی از چه باز پوشی چون دیده ام عیانت
دری ز گنز مخفی دارد کمال با خود
گر گوش داری این در آید به گوش جانت
دی میشدی خرامان چون سرووعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت