75
شمارهٔ ۷۴۵
سر زلف تو کرد آخر به سودانی گرفتارم
که دیگر از پریشانی دمی سر بر نمی آرم
طبیب من علاجی کن به هر حالی که می دانی
که پیش چشم تو میرم کزین اندیشه بیمارم
به علت برده ام بونی از آن افتاده در دیرم
به زلفت بسته ام عهدی از آن دربند زنارم
به شوق چشم جادویت به ذوق طاق ابرویت
گهی در گوشه مجد گهی در کنج خمارم
چه جای خرقة ارزق که در میخانه عشقت
بخاک پای خود کآنجا چو زلف خویش نگذارم
کمال از رندی و مستی چویک ساعت نشد خالی
ندانم عاقلان از چه سبب خوانند هشیارم