68
شمارهٔ ۶۷۳
زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال
ساقیا میده که در سر ندارد جز خیال
نالۂ دلسوز و آو خستگان بی درد نیست
ای که دردی نیست باری از پی دردی بنال
خلوت وصل است درگیر ای چراغ صبحدم
تا نیابد شمع راهی در شبستان وصال
بارها در حیرت باد سحرگاهم که چون
با چنان بی طاقتی باید در آن حضرت مجال
جان به رویت همچو گل گفتم برافشانم روان
زآن همی ترسم که طبع نازکت گیر ملال
با چنین بخت پریشانی که در طالع مراست
دولت وصل تو می خواهی زهی فکر محال
گر تو روزی از سگان کوی خود خوانی مرا
خود همین باشد کمال دولت و بخت کمال