123
شمارهٔ ۵۵۲
هزار سرو که در حد اعتدال برآید
به قامتت نرسد گر هزار سال برآید
شی میان گلستان ز چهره پرده برافکن
که به فرو روده و گل به انفعال برآید
از سر حسن نو الآ به نقطه نبرد پی
خط عذاره تو چندان که گرد خال بر آید
اگر چه صبح برویت ز آفتاب زند دم
کجا ستاره به خورشید بیژوال برآید
على الصیاح تفال بروی خوب تو کردم
که تا از آن ورق گل مرا چه فال برآید
برآمد اول خط زلف سرکش تو بفالم
بشارتست به دولت چوه حرف دال بر آید
تنم به فکر میان تو شد بشکل (هلالی)
تصوری نه هنوزش کزان خیال براید
به حسرت لب لعل تو قطره های سرشکم
بهر زمین که چکد چشمه زلال براید
کمال عرض تمنا به ماء عارض او کن
که گر برآید امیدی از آن جمال برآید