72
شمارهٔ ۴۷۱
غبار خاک در او چو در خیال آرید
بنور چشم خود آن نونیا میازاربد
گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش
چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید
گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی
ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید
اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف
بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید
ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست
مرا بخت دلی همچو خود مپندارید
به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا
هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید
از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال
مسافر بر و بحر است حرمتش دارید