70
شمارهٔ ۴۵۱
سروسهی به بستان گر سالها برآید
با قد دلربایان در حسن بر نیاید
صوفی ز ما بیاموز آئین عشقبازی
کز زاهد ریای این کار کمتر آبد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
کو از سیاهکاری سر در رخ تو سابد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
بادی و در تن ما جانی دگر فزاید
ای دل ز جام محنت چندان مباش غمگین
باشد که صبح دولت یک روز رخ نماید
مانیم و آستانت تا هست زندگانی
با سر نهیم آنجا با خود دری گشاید
می خور کمال و بشکن ناموس اهل تقوی
زیرا که نیکنامی با عشق راست ناید