110
شمارهٔ ۳۴۲
بر عزیزان غمزة شوخ تو خواری می کند
غمزه تو خواری و زلف تو باری میکند
در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو
این یکی بی صبری و آن بیقراری می کند
اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی
مهربانی مینماید دوستداری می کنند
عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش
عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می کنند
خاک را هم من بمن گر بگذری آن لطف تست
آب را بر خاک لطف خویش جاری می کند
چون ز پیشم میروی جان میسپارم من بغم
هر کرا شد عمر لابد جان سپاری می کند
گر چه بود اول گدای شهر ما اکنون کمال
تا به آن به کرد پاری شهریاری می کند